داستان صمد و دختر پادشاه
داستان صمد
یکى بود، یکى نبود. در روزگاران قدیم، در سرزمینى پهناور، پادشاهى حکومت مىکرد بهنام غفارشاه. دارائى و پول و جواهرات این پادشاه بیش از اندازه و غیرقابل شمارش بود. غفارشاه دو دختر داشت به نامهاى نرگسخاتون و فرنگیسخاتون. دختر بزرگ، نرگسخاتون، از نظر فکر و هوش در حدّ قابل توجهى نبود و عقلش پارهسنگ برمىداشت و از نظرِ ریخت و قیافه هم، چندان تعریفى نداشت.
دخترِ کوچک، فرنگیسخاتون، دخترى زیرک، هوشیار و بسیار زیبا بود و به ماه مىگفت تو در نیا و به خورشید مىگفت تو طلوع نکن تا من نورافشانى کنم.غفارشاه، مانند همهٔ پادشاهان، تمام عمر خود را با عیش و نوش و خوشگذرانى سپرى کرده بود و اکنون وارد دوران کهنسالى شده بود و خاکستر پیرى بر سرش نشسته بود.
به آینده که مىاندیشید اندوهگین و دلافسرده مىشد. خون دل مىخورد و از فلک و روزگار شکایت مىکرد و با خود مىگفت: ‘راستی، پس از مرگم چه کسى تاج پادشاهىام را بر سر خواهد گذاشت و بر تخت سلطنت تکیه خواهد زد؟ چه کسى وارث این همه املاک و دارائى و خزانههایم خواهد شد؟’وزیر اعظمِ پادشاه وانمود مىکرد که غمگسار شاه است و در ظاهر، خود را افسرده و غمگین نشان مىداد.
اما در باطن از شادى سر از پا نمىشناخت و در پوستِ خود نمىگنجید. چون این وزیر پسرى داشت و مىخواست دختر کوچک شاه، فرنگیسخاتون را به عقد پسرِ خود درآورد، تا تاج و تخت شاه و قدرت و دولت و خزانه و ثروت و املاک او را تصاحب کند.
اما دختر بزرگ سدّ راه وزیر بود، زیرا اگر او، به خواستگارى مىرفت، پادشاه بلافاصله مىپذیرفت. چون بهطور طبیعی، شاه گمان مىکرد وزیر، دختر بزرگ را براى پسر خود خواستگارى کرده است و اگر حتى در این مورد جرأت مىکرد و مىگفت دختر بزرگ را نمىخواهم، دختر کوچک را بده، شاه عصبانى مىشد و دستور مىداد سر پسر وزیر را از تن جدا کنند به همین خاطر تا کنون در این مورد چیزى نگفته بود و منتظر فرصت مناسب بود.
روزى از روزها که غفارشاه با وزیر اعظم در باغ قصر سلطنتى گردش مىکردند شاه گفت: ‘وزیر! مدت زمان زیادى است که تو از جان و دل به من خدمت مىکنى و هیچ ناراستى و خیانتى از تو ندیدهام و چون تو را دوست و غمخوار خود مىدانم، فکر مىکنم اگر درد جانکاهى را که بر تمام وجودم سنگینى مىکند به تو نگویم پس به که بگویم؟ تو خود مىدانى که من صاحب فرزند پسر نیستم و شاهزادهخانمها، هر دو، به سن بلوغ رسیدهاند و در سن و سالى هستند که باید به خانهٔ بخت بروند.
چون تا کنون کسى به خواستگارى دخترهایم نیامده است، از تو مىخواهم که براى آنها دو نامزد انتخاب کنی. نخست براى نرگسخاتون دختر بزرگم، و بعد براى دختر کوچکم فرنگیسخاتون. وقتى دخترها ازدواج کردند، یکى از دامادهایم را به جانشینى خود برمىگزینم و تاج و تخت پادشاهى را به او مىسپارم.’وزیر، از اینکه خود شاه مسئلهٔ ازدواج دخترهایش را مطرح کرده بود، بسیار خوشحال و راضى بود.
بنابراین، در حالى که تعظیم مىکرد گفت: ‘به روى چشم!’وزیر، با کسب اجازه از حضور شاه، آنجا را ترک کرد. او در ضمنِ شادى فراوانش، نگرانى بزرگى نیز داشت و آن تحمل رنج یافتن همسرى براى دختر بزرگِ پادشاه بود، زیرا اگر او را به پسرى شایسته مىدادند، چه بسا که شاه او را به جانشینى خود برمىگزید و او صاحب تاج و تخت مىشد و اگر شخص نالایقى را برایش پیدا مىکرد، شاه از او دلگیر مىشد. بنابراین به دنبال راه و چارهاى بود تا دخترِ بزرگ را با رضایت شاه شوهر بدهد.
پس از تفکّر فراوان به یادآورد که شاه از شنیدن دروغهاى بزرگ و باور نکردنی، خوشش مىآید.شب سپرى شد صبح زود وزیر به حضور شاه رسید و پس از تعظیم و تکریم و اداى احترام، دست به سینه ایستاد و گفت: ‘قربان خاک پاى ملوکانه! بنده گمان مىکنم اگر کسى را براى همسرى شاهزاده خانم، نرگسخاتون معرفى کنم، شاید شما خوشتان نیاید. بنابراین تدبیرى اندیشیدهام که اگر مورد پسند شما باشد، اجازه بفرمائید در همهجا جار بزنند قبلهٔ عالم اراده فرمودهاند دروغگویان را به حضور بپذیرند، هرکس شرفیاب شود و دروغ خوب و مناسبى به عرض برساند، شاه دخترِ بزرگ خود، نرگسخاتون را به عقد وى در خواهد آورد.’شاه گفت: ‘آفرین بر تو، اى وزیر باتدبیر! دستور بده در شهرها و روستاها جار بزنند.
همان روز به روستاها پیک فرستادند و در شهر جار زدند، اما چون همه از خسیسى شاه و بدجنسى و حیلهگرى وزیر و زشت و بدقیافه بودن نرگسخاتون آگاه بودند و در ضمن مىدانستند که شاه، تمام عمرش را به دروغگوئى گذرانیده و پایههاى حکومت او بر دروغ بنا شده است، هیچکس حاضر نشد به دربار بیاید و براى شاه، دروغ بگوید.شاه و وزیر در بارگاه سلطنتى منتظر دروغگو باشند تا ما به سراغ پدر قهرمان اصلى داستان، احمد رنگرز برویم. احمد، آدم بسیار تهیدست و فقیر بود و چشم امیدش به تنها دارائى زندگىاش، یعنى خُم بزرگ رنگرزىاش بود. او نخها و ابریشمهاى مردم را در این خُم رنگ مىکرد و در عوض از مردم آرد، نان و آذوقه و خوراکى مىگرفت و با همسرش و پسر کچلشان صمد امرار معاش مىکرد.
احمد، مانند تمام مردم تهیدست و زحمتکش، به پیرى زودرس دچار شده بود و روزى از روزها بر اثر بیمارى دیده از جهان فرو بست. طبق قانون آن شهر، هنگام کفن و دفن احمد مىبایست همسرش را نیز همراه او به غار مردگان مىبردند و در آنجا رها مىکردند، که این کار را کردند.
صمد کچل، پس از دست دادن پدر و مادر خود، مدتى تک و تنها زندگى کرد تا روزى که شنید جارچى در بازار جار مىزند و دروغگو به دربار دعوت مىکند. صمد با خود گفت: ‘خوب است به سراى شاه بروم و ببینم اوضاع از چه قرار است.’ و در حالى که پیشِ خود داشت دروغ جالبى مىساخت، به دربار رسید.در این هنگام درونِ قصر، شاه با وزیر مشغول گفتوگو بود که دربان وارد شد و پس از تعظیم و اداء احترام گفت: ‘شاها! کچلى آمده است و مىگوید براى دروغ گفتن آمدهام.
‘ شاه به دربان گفت: ‘بگو بیاید. صمد وارد شد، مؤدبانه سلام کرد و دست به سینه ایستاد.’ همهٔ حاضران، از جمله اعیان و اشراف منتظر بودند ببینند او چه خواهد گفت. وزیر پرسید: ‘پسرم، اسمت چیست؟’ جواب داد: ‘صمد.’ پرسید: ‘براى چه به اینجا آمدهای؟’ گفت: ‘براى دروغ گفتن.
‘ وزیر گفت: ‘خوب، پس بنشین و شروع کن.’ صمد گفت: ‘قبلهٔ عالم! همانطور که از سر و وضع و ظاهرم پیداست، حتماً همه متوجه شدهاید که من آدم بسیار تهیدست و ندارى هستم. اما زمانى پدر من هم مانند شما، مال و املاک بسیار داشت و از ثروتمندان بزرگ این دیار بود. روزى تصمیم گرفتیم از مزرعه به ییلاق برویم، اما فراموش کردیم یکى از جوجههایمان را ببریم. چند روزى گردشکنان راه پیمودیم تا بالاى کوه رسیدیم.
از بالاى کوه به مزرعه نگاه کردیم و ناگهان دیدم مزرعهٔ سبزمان، سراسر سفید شده است. گمان کردیم زمستان شده، تصمیم گرفتیم کوچ کنیم و برگردیم. وقتى به خانهمان نزدیک شدیم و دیدیم جوجهٔ چاقالوى ما آنقدر تخم گذاشته که روستاهاى اطراف شهر همه زیرِ تخمها ماندهاند و ما از بالاى کوه خیال کرده بودیم برف باریده است.’وقتى سخنان صمد به اینجا رسید، اعیان و اشراف و درباریان که تا این لحظه ساکت بودند، اظهار داشتند: ‘ذات اقدس و ملوکانه به سلامت باشد! از بَدوِ خلقت آدم تا کنون نه کسى چنین دروغى گفته، و نه کسى شنیده!’شاه که راضى نبود دخترش را به پسرى کچل و تنگدست بدهد، گفت: ‘صمد، اگر فردا هم بیائى و دروغ جالبى بگوئی، قول مىدهم دخترم را به تو بدهم.’آن روز گذشت، صبح فردا باز هم بزرگان و اشراف در تالار بزرگ قصر شاه جمع شدند.
شاه به آنها گفت: ‘هرکس دروغى را که امروز صمد مىگوید واقعیت بپندارد، از من انعام خوبى خواهد گرفت.’در همین هنگام، دربان آمدن صمد را اطلاع داد. شاه به دربان گفت: ‘بگذار بیاید.’ صمد به تالار آمد، سلام کرد و دست به سینه ایستاد. شاه گفت: ‘بنشین و شروع کن.’صمد نشست و با خونسردى و متانت شروع کرد: ‘قبلهٔ عالم به سلامت باد! دیروز شما شنیدید که ما چقدر تخممرغ داشتیم.
پدرم تمام حیواناتِ بارکشِ شهر را کرایه کرد، صدها کارگر گرفت و تخممرغها را بار کردیم و همه را به آسیاب بردیم و در جائى که گندمها را براى آرد کردن مىریزند، ریختیم. حتماً با هوش و فراستى که در ذات اقدس همایونى وجود دارد، حدس مىزنید چه صحنهٔ جالبى بهوجود آمد! هربار که سنگ آسیاب مىچرخید، هزاران مرغ و خروس، قُدقُدکنان از زیرِ آن بیرون مىآمدند.’
داستان کوتاه
سخن که به اینجا رسید، بزرگان و اشراف و رجال دربار همگى گفتند: ‘شاه به سلامت باشد، دروغهاى صمد را به هیچ عنوان نمىتوان واقعى جلوه داد، بهتر است دستِ شاهزاده خانم را در دستِ او بگذارى و برایشان آرزوى خوشبختى کنی.’
شاه که غرور و خودپسندىاش اجازه نمىداد دختر زشت و ترشیدهاش را به فردى از افراد پائین اجتماع بدهد، باز بهانه آورد و گفت: ‘پسرم! فردا آخرین روز است. اگر یک دروغ دیگر هم بگوئی، دختر من مالِ تو مىشود.’
صمد، سر به زیر افکند و از قصر پادشاهى بیرون رفت. شاه که از شدتِ ناراحتى به هیجان آمده بود، با خشم رو به اطرافیان کرد و فریاد زد: ‘نعمتهایم بر شما حرام باد! اسمتان را گذاشتهاید وزیر و وکیل و رجال سیاسی! هیچ کدامتان نتواستید پاسخ یک پسر بچهٔ کچل را بدهید! حتى دخترم را هم لایق او مىدانید. فردا هرکسى سخنان صمد را دروغ بپندارد فرمان مىدهم پوستش را بکنند و از کاه پر کنند و بر دروازههاى شهر بیاویزند! فراموش نکنید که فردا هرچه گفت شما باید بگوئید راست است.’ همهٔ درباریان تعظیم کردند و گفتند: ‘به روى چشم!’
فرداى آن روز، صمد سوار بر اسبى شد و دو نفر از همسایگانش را صدا زد و از آنها خواهش کرد خُمرهٔ رنگرزى را محکم به پشت اسبش ببندند. صمد، حرکت کرد و با همان وضع به حضور شاه رفت. همه از دیدن صمد با این وضع شگفتزده شدند و با تعجب به او نگاه مىکردند. شاه در میان حیرت همگان پرسید: ‘این خُمره براى چیست؟’ صمد گفت: ‘براى تصدیق کردن دروغی.’
شاه که متوجه منظور صمد نشده بود، دوباره پرسید: ‘باز هم دروغ در چنته داری؟’ صمد با خونسردى گفت: ‘اگر شاه اجازه مىفرمایند، بگویم.’
شاه که اطمینان داشت امروز، اطرافیانش گفتههاى صمد را بهعنوان دروغ نخواهند پذیرفت گفت: ‘بگو!’
صمد گفت: ‘قبلهٔ عالم، دیروز شنیدید که ما چقدر مرغ و خروس داشتیم. پدرم براى تمام پادشاهان و بازرگانان کرهٔ زمین پیغام فرستاد و اعلام کرد که مرغ و خروسها را به ارزانترین قیمت مىفروشد. بازرگانان از اقصى نقاط دنیا، طلا و جواهر بار الاغها و قاطرها کردند و براى خرید مرغ و خروس نزد پدرم آمدند پدرم از همان طلا و جواهرات، چهل خُم به اندازهٔ خُمرهاى که آوردهام، طلا و جواهر قرض داد و مرحوم پدرتان آنها را به خزانهٔ سلطنتى ریخت. اکنون خواهش مىکنم دین پدر مرحومتان را ادا فرمائید!’
سخن صمد که به اینجا رسید. همه یک صدا گفتند: ‘صحیح است! … راست مىگوید!’ شاه که از شدت خشم به خود مىلرزید، فریاد زد: ‘دروغ است، دروغ است، تمامى گفتههایش دروغ است.’
صمد با کمال خونسردى گفت: ‘بسیار خوب! اگر دروغ است دخترت را بده و اگر راست است، طلا و جواهر را بده!’
شاهِ خسیس که در موقعیت بدى گیر کرده بود، راهى جز تسلیم نداشت. وزیر را صدا زد و به او گفت: ‘زود برو آن دختر را بیاور و دست او را در دست این پسر بگذار و بگو آزادی، به هر کجا که مىخواهى بروی!’
وزیر که نقشهٔ خود را به اجراء درآورده بود و خیلى خوشحال بود، سریع بهطرفِ حرمسرا دوید. دستِ دختر را گرفت و امان نداد که لباسهایش را بردارد و با دیگران خداحافظى کند و او را دوان دوان آورد و در حضور شاه، دستش را در دست صمد گذاشت و گفت: ‘شاهزاده خانم! این پسر، از این لحظه به بعد شوهر شماست و مىتواند شما را به هرجا که بخواهد ببرد!’
دختر، ساکت بود. صمد دیگر چیزى نگفت. دستِ دختر را گرفت و با اسبى که خُمره را به پشتش بسته بود، از سراى سلطان خارج شد. صمد، پسر باهوش و زرنگى بود و مىتوانست گلیم خود را از آب بیرون بکشد و هرطور شده لقمه نانى تهیه مىکرد و نمىگذاشت دختر پادشاه گرسنه بماند. دختر که از بىعدالتى پدرش در حقِّ خود ناراضى بود، تاب تحمل این بىعدالتى را نداشت و از غصّه روز به روز لاغرتر و ضعیفتر مىشد و عاقبت مریض شد.
وزیر بدطینت و پست شاه که این موضوع را فهمید، به حکیم دورهگردى سفارش کرد بهجاى دارو به دختر زهر خورانید و او را کُشت. بنابر رسم و رسومِ آن سرزمین، مىبایست صمد را پیشاپیش جنازهٔ همسرش مىبردند و او را هم به غار مردهها مىانداختند تا بمیرد و روحشان براى همیشه در کنار هم باشد. این تشریفات را بهجاى آوردند و هر دو را در غار مردگان انداختند و سنگ بزرگ آسیابى بر در غار گذاشتند و برگشتند.
به محض اینکه مردم، در غار بستند و رفتند. صمد، آذوقهٔ ده روزهاى را که برایش گذاشته بودند برداشت و با تابوت دخترِ پادشاه به ته غار برد. همه جاى غار تاریک بود و هواى آن بسیار بدبو.
صمد احساس کرد انگار گلویش را گرفتهاند و به سختى مىفشارند تاریکی، فشار هوا و بدتر از همه بوى اجساد مردگان او را کلافه کرده بود. چند تا از شمعهائى را که پیش از بسته شدن درِ غار و تاریکى کامل، از روى تابوتها برداشته بود، روشن کرد و در غار به جستوجو پرداخت. ابتدا از روى جسدها راه مىرفت، اما جلوتر که رفت غار، بزرگتر و اجساد کمتر شد. هوا نیز اندک تمیزتر شده بود. سرانجام به جائى رسید که دیگر از جسد خبرى نبود و هوا هم نسبتاً تمیز و صاف بود و بهراحتى مىشد نفس کشید.
پس از کمى استراحت، جاى مناسبى را در نظر گرفت و یکى از شمعها را آنجا گذاشت و دوباره بهطرف دهنهٔ غار برگشت. خورد و خوراک و یک تابوت از آنجا برداشت و دوباره به جایگاهش برگشت. به محض اینکه نزدیک شمع رسید، تابوت را برگرداند و روى آن نشست. از آن به بعد صمد هر روز یک قسمت از غار را مىگشت. هر پنج شش روز یکبار هم بهطرف دهنهٔ غار مىرفت و براى خود آذوقه مىآورد. از خوردنى و آشامیدنی، تقریباً چیزى کم نداشت. چون در آن شهر بزرگ هر روز چند نفر مىمردند و همراه هر مرده، یکنفر زنده با آذوقهٔ دهروزهاش به غار انداخته مىشد. شخص زنده از ترس سکته مىکرد و مىمرد و خورد خوراکش براى صمد مىماند.
پس از اینکه وزیر، نرگسخاتون را از سر راه برداشت، بهخاطر صمد باز احساس نگرانى و ترس مىکرد و با خود مىگفت: ‘کچلها معمولاً آدمهاى زرنگ و باهوشى هستند و چنین بهنظر مىرسد که این صمد از همهشان زیرکتر و حقهبازتر است. مىترسم در آینده بلاى جانم بشود و کار دستم بدهد!’ و باز براى اینکه به خود دلدارى بدهد، مىگفت: ‘مرد، نگران نباش این کچل هرقدر هم زرنگ باشد، کلکش کنده است و دیگر کارى از دستش ساخته نیست.’
وزیر، روزى پیش شاه رفت و فرنگیسخاتون را براى پسرش خواستگارى کرد. پس از جلب موافقت شاه با ازدواج خانم و پسرش، دستور داد براى جشن عروسى آنها تدارکات لازم را فراهم کنند. جشن باشکوهى برپا شد و چهل شبانهروز جشن و سرور و پاىکوبى بود و پذیرائی، تا زمان بردن عروس به خانهٔ داماد فرا رسید.
هنگام بردن عروس، پسر وزیر و چند تن از دوستانش، سوار بر اسب هنرنمائى مىکردند. یکى تیراندازى مىکرد، یکى بر روى زین مىایستاد و اسب مىتاخت، یکى خود را زیرِ شکم اسب مىبرد و سوارى مىکرد، یکى پُشتک مىزد، خلاصه هر کدام هنرى داشتند به نمایش گذاشتند.
اتفاقاً، در حین بازی، اسب پسر وزیر ترسید، شیههاى کشید و جَستى زد و پسر وزیر را به زمین زد و کشت طورى که تمام استخوانهاى بدنش خُرد شد. عروسى به عزا تبدیل شد و حجلهٔ عروس را سیاهپوش کردند. وزیر توى سر و صورت خود مىزد. سه شبانهروز عزادارى گرفتند و بعد پسر را در تابوتى آراسته به لعل و جواهر گذاشتند و به همراه فرنگیسخاتون به غار مردهها بردند و با تشریفات به درون غاز افکندند.
صمد در آن نزدیکىها خود را پنهان کرده بود و دید همراه جنازه، دخترى بسیار زیبا را هم به درونِ غار افکندند و در غار را بستند و رفتند. صمد که صداى زیبا و قشنگى داشت و هنگام آواز خواندن پرندگان را از بال زدن وامىداشت، شروع کرد به زمزمه کردن و آواز خواندن.
فرنگیس با شنیدن آن صداى قشنگ، نور امیدى در دلش تابیده شد و ترس و تاریکى را فراموش کرد. صمد، آواز مىخواند و آرام آرام دور مىشد که دختر با صداى بلند فریاد زد: ‘کى هستی؟’ مردهاى یا زنده؟ هرکه هستى نزدیک بیا.’
صمد گفت: ‘خانم، من مدتهاست در این گورستان به سر مىبرم. دوستانم مردهها هستند، اگر به تو نزدیک شوم از من نمىترسی؟!’
دختر گفت: ‘نه! نخواهم ترسید. نزدیکتر بیا که بىتو، مرگم نزدیک است!’ صمد یک سرِ چوبى را که همیشه با خود داشت، به طرف دختر دراز کرد و گفت: ‘این چوب را بگیر و دنبالِ من بیا. از اجسادى که پا روى آنها مىگذاری، نترس تا تو را از مردهها و بوى خفهکنندهشان نجات دهم.’
داستان زیبای صمد
دختر، چوب را گرفت. پس از ساعتى رفتن به منزل صمد رسیدند. خانهاى که از تختههاى تابوت ساخته شده بود و با چند شمع روشن بود. صمد جاى مناسبى را به دختر نشان داد و گفت: ‘بفرمائید، خستگى در کنید.’شاهزاده نشست و نفسِ عمیقى کشید و پرسید: ‘اینجا کجاست؟ مگر ما نمردهایم؟’ صمد گفت: ‘اینجا گوشهاى از قبرستان است. ما، در آن دنیا هستیم.’- پس تو کیستی؟- من کسى هستم که بىگناه کشتهاند، شما کى هستید؟من دختر پادشاه و عروس وزیر هستم. شوهرم مُرد، مرا هم همراه او به غار انداختند.
– ها، پس تو خواهر زن منی؟!- آه! پس تو صمدی؟! چطور شده که هنوز زندهای؟ در اینجا غیر از تو کسى هم زنده است؟- خانم، زیاد گشتهام، غیر از من هیچکس زنده نمانده است. هرکس را به اینجا مىآورند پس از بسته شدن در غار از ترس، سکته مىکند و مىمیرد.و کل ماجرا را براى او تعریف کرد.
خلاصه، صمد در غار با فرنگیس مشغول زندگى بود. اما براى آوردن غذا، تنها به در غار مىرفت. فرنگیس هم در خانهاى که از تابوتها ساخته شده بود مىنشست و منتظر مىماند. از عفونت و بوى تند و زنندهٔ مردهها مىترسید و از جایش جُم نمىخورد. شب و روز با نور شمع زندگى مىکردند. شمعها را هم از پیش مردهها مىآوردند.یکبار که صمد به طرف در غار مىرفت صدائى شنید. گوش تیز کرد و چشم باز نمود.
دید حیوانى شبیه سگ مشغولِ خوردن مردهها است. زیاد منتظر ماند تا حیوان سیر شد. وقتى برمىگشت، صمد دنبالش راه افتاد.
سرانجاى صداى پاى حیوان قطع شد. صمد، دستش را این طرف و آن طرف کشید و بسیار گشت، بالاخره سوراخى را که حیوان از آن خارج شده بود پیدا کرد. از سوراخ هواى سرد جنگل استشمام مىشد.
صمد، نشانهاى در آنجا گذاشت و پیش شاهزاده آمد و حال و قضیه را برایش بازگو کرد.آنها، باهم به جائى که صمد نشانه گذاشته بود رفتند. اول صمد و بعد شاهزاده خانم به سوراخ خزیدند و در حالى که به روى شکم حرکت مىکردند از غار خارج شدند و به هواى آزاد رسیدند.
اما نتوانستند طاقت بیاورند، زیرا مدتى که در غار بودند چشمانشان به تاریکى عادت کرده بود و تحمل نور را نداشتند دوباره به زیر کوه پناه بردند و پیشِ مردگان برگشتند.
فرنگیسخاتون که تازه به یاد آورده بود تابوت پسرِ وزیر آراسته به لعل و جواهر است به صمد خبر داد. صمد برگشت و تمام اشیاء گرانبهاء تابوت را کند و با خود آورد. آنها چون گمان مىکردند مُردهاند، شبها به بیشهزار مىرفتند و دعا مىکردند که زنده شوند.
هربار که به بیشه مىرفتند مدت بیشترى به گردش و هواخورى مىپرداختند. اما مىترسیدند یکى از اهالى شهر آنها را ببیند و به مردم خبر بدهد، آنها دوباره زنده شدهاند و بیایند و آنها را بکُشند و به غار بیندازند. شبى به بیشه رفتند و تصمیم گرفتند دیگر به غار و دنیاى مردگان برنگردند.
آنها دیگر به هواى آزاد و سالم عادت کرده بودند و چشمانشان هم به خوبى در روشنائى مىدید. روزها در بیشه پنهان مىشدند و شبها در کنار دریا راه مىرفتند. به کجا مىرفتند خودشان هم نمىدانستند.روزى در فاصلهٔ دورى یک کشتى دیدند.
هرچه منتظر ماندند که کشتى به ساحل نزدیک شود تا با آن به شهر دیگرى بروند، خبرى نشد و از جاى خود هم تکان نخورد. چند روز صبر کردند و عاقبت از چوب درختهاى بیشه یک کرجى ساختند و پاروزنان به طرف کشتى حرکت کردند.کشتى در یک جا، دور خود مىچرخید.
معلوم شد که کشتى دچار گرداب شده و بیرون آوردن آن از گرداب غیرممکن است. با هزار زحمت خود را به عرشهٔ کشتى رساندند. دیدند کشتى پُر از مالالتجاره است. اما نشانى از صاحبان این کالاهاى گرانبهاء نبود.فرنگیسخاتون و صمد همهجاى کشتى را گشتند و تمام اموالى که آنجا بود صورتبردارى کردند و لباسهاى تاجران را پوشیدند و به چهرهٔ خود نقاب زدند، اشیاء سبکوزن و گرانبهاء را برداشتند و دوباره سوار کرجى شدند و برگشتند.
وقتى به شهر رسیدند صورت اموال را به همراه نامهاى براى شاه فرستادند. در نامه نوشته بودند: ‘قبلهٔ عالم! من از اهالى مصر هستم و سرکردهٔ چهل تاجر بودم. من و همراهانم در دریا مسافرت مىکردیم تا براى تجارت به سرزمین شما بیائیم. کشتى ما دچار گرداب شد و دوستانم به هلاکت رسیدند.
من و همسرم از مرگ نجات یافتیم. اکنون به تو پناه آوردهایم. اگر مال و ثروت مرا از دریا نجات بدهی، نصف آنها را به خزانهٔ تو مىبخشم.’شاه، همین که از مضمون نامه آگاه شد، دستور داد تمام کالاها و اموالى که در کشتى بود به شهر آوردند. پس از چند روز، صمد باز نامهاى دیگر نوشت و براى شاه فرستاد. شاه دستور داد میرزاى وى نامه را بخواند. در نامه نوشته شده بود: ‘قبلهٔ عالم! مىخواهم به زودى به وطنم برگردم. با همسر خود به زیارت عالىجناب خواهیم آمد. اما هیچکس نباید روى همسر مرا ببیند.
شاه به درباریان دستور داد تا هنگامى که این خانم و آقا شرفیاب هستند به تالارِ پذیرائى نیایند و خودش هم تا احضار نشده است وارد نشود.شاه بىصبرانه منتظر بود. سرانجام آنها آمدند. فرنگیس بستهٔ غنچهمانندى را در مقابل پدرش گذاشت.
اینها همان لعل و جواهرى بود که از خزانهاش به داماد خود هدیه داده بود و بعداً تابوتش را با آنها آراستند.وقتى شاه مشغول باز کردن روپوش غنچه بود، صمد و فرنگیسخاتون نقابها را به کنار زده بودند. شاه بهجاى تاجر مصری، صمد و بهجاى همسر تاجر مصری، دختر خود فرنگیس را دید.
پیش از اینکه شاه از حالت بُهتزدگى خارج شود و بتواند چیزى بگوید، صمد گفت: ‘اى شاه، تمام افرادى که بىگناه کشته بودی، همه از نو زنده شده و برگشتهاند. بفرما ببینم چه پاسخى دارى به آنها بدهی؟’شاه از منجمین و جادوگران شنیده بود که وقتى آدم مىمیرد اول با مُردهها صحبت مىکند.
شاه، آنها را مرده تصور کرد و فکر کرد خودش هم مُرده، از ترس قالب تهى کرد و مُرد.صمد به فرنگیسخاتون نگاه مىکرد و مىخواست بداند مرگ پدرش چه تأثیرى در او خواهد گذاشت.
دختر به صمد گفت: ‘چه بهتر که مُرد! اگر زنده بود ما را باور داشت، دستور قتل ما را صادر مىکرد.’صمد، لباس شاه را پوشید. تاجش را بر سر گذاشت و شمشیر مرصع نشانش را هم به کمر بست.
پیش از همه، دربان پیر را به داخل قصر فراخواند و تمام ماجرا را برایش شرح داد و گفت: ‘اگر امشب، با صداقت و درستى به ما کمک کنی، فردا در منزل خود راحت خواهى نشست و سه برابر حقوقى که هم اکنون مىگیرى دریافت خواهى کرد. اگر خیانت کنی، گردنت را خواهم زد.
پیرمرد گفت: ‘به چشم!’ و دست به سینه ایستاد.صمد، جلادان و قراولان و تمام خدمتکاران را صدا کرد و همهٔ حرفهائى را که به دربان پیر گفته بود براى آنها بازگو کرد و گفت: ‘وزیر را بیاورید!’وزیر را آوردند. شاه دستور داد سرش را از تن جدا کند و جلاد اطاعت کرد. شاه دستور داد: ‘میرزا را بیاورید!’ میرزا را آوردند.
شاه به او گفت بنویس: ‘به فرمان من، از این پس هرکس بمیرد، باید به تنهائى دفن شود و هیچکس حق ندارد زن یا شوهر متوفى را زنده به درون غار مردگان بیفکند.’در این هنگام، قلم و کاغذ از دست میرزا بنویس افتاد و غش کرد.
آب به سر و صورتش زدند به هوش آمد. صمد از میرزا پرسید: ‘مگر در این فرمان چیز ترسناکى بود که غش کردی؟’ میرزا خجالتزده پاسخ داد: ‘خیر قربان، از خوشى بود!’ صمد گفت: ‘براى چه خوشحال شدی؟’ جواب داد: ‘براى اینکه با صدور این فرمان، من از مرگ نجات یافتم.
زیرا همسرم در حال مرگ است و قرار بود من را هم فردا همراه او به غار مردگان بیندازند.’صمد با صدور فرمانى این رسم زشت و ناپسند را لغو کرد و پادشاه عادلى شد. با فرنگیسخاتون، دختر غفارشاه ازدواج کرد و چهل شبانهروز براى عروسى خود جشن گرفت.این دو جوان دوران خوشى را گذراندند و به پاى هم پیر شدند. شما هم در کمالِ خوشى و سربلندى پیر شوید.
افسانههاى آذربایجان ص ۲۷۴- ترجمه و تألیف: احمد آذرافشار