حکایت های کوتاه
-
داستان كوتاه
سه پله بالاتر (حکایت)
ابن جوزی یکی از خطبای معروف بود. روزی بالای منبر که ۳ پله داشت برای مردم صحبت می کرد زنی…
ادامه... -
داستان كوتاه
افسوس های تکراری (حکایت)
پیری برای جمعی سخن میراند، لطیفه ای برای حضار تعریف کرد، همه دیوانه وار خندیدند….. …
ادامه... -
داستان كوتاه
بهلول و داروغه بغداد
روزی داروغه بغداد در اجتماعی که بهلول در آن حضور داشت، گفت: تاکنون هیچ کس نتوانسته است مرا گول…
ادامه... -
داستان كوتاه
چه کسی بخیل است؟
سائلی به گروهی رسید که طعام می خوردند، گفت: سلام بر شما ای بخیلان! گفتند: ما را بخیل چرا گفتی؟…
ادامه... - داستان كوتاه
-
داستان كوتاه
پندی از استاد به شاگرد (حکایت)
استادی با شاگرد خود از میان جنگلی می گذشت. استاد به شاگرد جوان دستور داد نهال نورسته…
ادامه... -
داستان كوتاه
شگرد اقتصادی ملانصرالدین
ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند.…
ادامه... -
داستان كوتاه
سحر خیزی باش تا کامروا شوی! (حکایت)
حکایت کرده اند٬ بزرگمهر٬ هرروز صبح زود خدمت انوشیروان می رفت٬ پس از ادای احترام٬رو در روی…
ادامه... -
داستان كوتاه
فرار از زندگی (حکایت)
روزی شاگردی به استاد خویش گفت: استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من…
ادامه... -
داستان كوتاه
حکایت ملانصرالدین و همسرش
روزی همسر ملانصرالدین از او پرسید: فردا چه می کنی؟ گفت: اگر هوا آفتابی باشد به…
ادامه...