حکایت های زیبا
-
داستان كوتاه
حکایت ملا و شمع
متن حکایتدر نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد. دوستان…
ادامه... -
داستان كوتاه
چه کسی بخیل است؟
سائلی به گروهی رسید که طعام می خوردند، گفت: سلام بر شما ای بخیلان! گفتند: ما را بخیل چرا گفتی؟…
ادامه... - داستان كوتاه
-
داستان كوتاه
پندی از استاد به شاگرد (حکایت)
استادی با شاگرد خود از میان جنگلی می گذشت. استاد به شاگرد جوان دستور داد نهال نورسته…
ادامه... -
داستان كوتاه
سحر خیزی باش تا کامروا شوی! (حکایت)
حکایت کرده اند٬ بزرگمهر٬ هرروز صبح زود خدمت انوشیروان می رفت٬ پس از ادای احترام٬رو در روی…
ادامه... -
داستان كوتاه
فرار از زندگی (حکایت)
روزی شاگردی به استاد خویش گفت: استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من…
ادامه... -
داستان كوتاه
حکایت ملانصرالدین و همسرش
روزی همسر ملانصرالدین از او پرسید: فردا چه می کنی؟ گفت: اگر هوا آفتابی باشد به…
ادامه... -
داستان كوتاه
حکایت خواندنی خیاط
در شهر مرو خیاطی بود، در نزدیکی گورستان دکانی داشت و کوزه ای در میخی آویخته بود…
ادامه... -
داستان كوتاه
نصیحت خیرخواهانه (حکایت)
روزی هارون از ابن سماک موعظه و پندی خواست. ابن سماک گفت: ای هارون! بترس از این…
ادامه... -
داستان كوتاه
حکایت دزد مال و دزد دین
بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود ودعایی نیز پیوست آن بود.آن شخص بسته را به…
ادامه...