داستان كوتاه

داستان میرزا و بی‌بی مهرنگار

داستان بی بی و میرزا

داستان کوتاه

 

یکى بود یکى نبود، پیش از خدا کسى نبود. یک پادشاهى بود که بچه‌ دار نمیشد، یک روز آمد سرش را جلو آینه شانه بزند یک موى سفید روى شقیقه‌اش پیدا کرد. اوقاتش تلخ شد و وزیرش را خواست و گفت: ‘تو چه مى‌گوئی؟ من دارم پیر مى‌شوم و اولادى ندارم که بعد از خودم به تخت بنشیند

وزیر دلدارى‌اش داد و گفت: ‘قبله عالم به سلامت باشد! من هم اجاقم کور است و اولاد ندارم. این دیگر بسته به خواست پروردگار است. انشاءالله خدا به همین زودى اولادى به شما خواهد داد.
پادشاه از جا در رفت و گفت: ‘تو همیشه براى خوش‌آمد من از این گزاف‌ها مى‌گوئی. اما از همین تا چهل روز دیگر به تو فرجه مى‌دهم اگر زنم آبستن نشد تو را خواهم کشت!’
وزیر بیچاره از گفته خود پشیمان شد، پکر و غمناک به خانه رفت.
وزیر، روزها و ساعت‌ها را با غم و غصه مى‌شمرد و با خودش مى‌گفت: خدایا، خداوندگار! چه خاکى به سرم بکنم؟
تا اینکه شب چهلم رسید. نصف شب صدا در آمد. وزیر دلش تو ریخت، به خیالش آمده‌اند او را بکشند. اما همین که در را باز کرد درویش سفیدپوشى را دید. درویش یک سیب و یک انار به وزیر داد و گفت: ‘خداوند این را براى شما فرستاده. انار مال زن پادشاه است، سیب مال زن خودت. اینها را که خوردند بعد از چهل روز زن شاه پسر و زن تو دختر آبستن مى‌شوند و این پسر و دختر همدیگر را مى‌گیرند’ .
این را گفت و ناپدید شد.
وزیر خیلى خوشحال شد و با خودش گفت: ‘انار را مى‌دهم به زن خودم بخورد که پسر بزاید و سیب را به زن پادشاه مى‌دهم’ .
شبانه به خانه پادشاه رفت و ماجرا را نقل کرد. پادشاه شادمان شد و گفت: ‘چه عیب دارد؟ دختر من زن پسر تو خواهد شد’ .
از آنجا بشنو که هر دو زن بعد از چهل روز آبستن شدند و سر نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه زن وزیر دخترى زائید مثل پنجه آفتاب. زن پادشاه خواست بزاید صدائى آمد که: ‘تشت طلا حاضر کنید’ . تشت طلا آوردند، یک‌دفعه یک مار سیاه به دنیا آمد. زن پادشاه از هول پس افتاد و به زحمت به هوشش آوردند. وزیر که شنید فهمید که این قسمت بوده و به روى خودش نیاورد. اسم پسر پادشاه را میرزا مست و خمار و اسم دختر وزیر را بى‌بى مهرنگار گذاشتند.
شاه اوقاتش تلخ شد اما چاره‌ئى نداشت. هر دو بچه کم‌کم بزرگ شدند. همین که به سن بلوغ رسیدند شاه به وزیر گفت: ‘باید دخترت را به پسر من بدهی’ .
وزیر ترسید که از فرمان شاه سرپیچى بکند، و آنها را براى هم عروسى کردند.
شب عروسى همین که عروس و داماد دست به دست دادند و تنها گذاشتند، پسر پادشاه از توى پوست مار درآمد و جوان هژده ساله خوشگلى بود. دم صبح دوباره در پوست خود رفت و مار شد. چندى که گذشت به گوش پادشاه رسید که پسرش به شکل جوان زیبائى از پوست مار درمى‌آید. عروسش را خواست و گفت: ‘باید کارى بکنى که دیگر پسرم نتواند توى پوست مار برود’ .
بى‌بى مهرنگار از شوهرش پرسید: ‘پوست مار را با چه مى‌سوزانند؟’
میرزا مست و خمار گفت: ‘پوست من را فقط مى‌شود با پوست سیر و پیاز و نمک در آتش سوزانید، اما اگر پوستم بسوزد دیگر مرا نخواهى دید’ .
بى‌بى مهرنگار اعتنائى به حرف شوهرش نکرد و دفعه بعد که میزا مست و خمار از توى پوست خودش بیرون آمد، پوست او را سوزانید. وقتى‌که پوست مى‌سوخت یکهو شوهرش آمد و گفت: ‘آخر کار خودت را کردى و پوست مرا سوزاندی! دیگر هرگز مرا نخواهى دید مگر اینکه هفت جفت کفش فولادى و هفت دست رخت آهنى بپوشى و هفت عصاى آهنى و هفت جعبه قندرون بردارى و دنبال من راه بیفتی’ .
و همین که این را گفت ناپدید شد.
بى‌بى مهرنگار هفت روز تهیه سفر دید و هفت دست رخت آهنى و هفت جفت کفش فولادى و هفت عصاى آهنى و هفت جعبه قندرون از بازار خرید و راهِ بیابان گرفت. هى رفت و رفت تا برخورد به یک دیو هیولائی. گفت: ‘خدایا چه بکنم؟’ یک‌دفعه صدائى از عالم غیب آمد که: ‘اى دختر! یک جعبه قندرون جلو دیو بینداز تا دست از سرت بردارد’ .
مهرنگار همین کار را کرد و رفت و رفت تا رسید به یک دیو دیگر. آنجا هم یک جعبه قندرون جلو دیو پرتاب کرد و پا گذاشت به فرار.
چه دردسرتان بدهم؟ دو سه سال گشت و گذار بى‌بى مهرنگار طول کشید و در میان راهش هفت دیو بودند که هر هفت جعبه قندرون را به آنها داد و رخت آهنى و کفش فولادى و عصاى آهنى او هم همه کهنه و سائیده شده بود. روزى که هفتمین کفش او پاره شد به کنار چشمه‌ئى رسید و نشست که یک مشت آب به سر و رویش بزند، چون خیلى خسته بود. دید یک دَدِه برزنگى با کوزه به‌طرف چشمه مى‌آید. پرسید: ‘باجی، تو کنیز کى هستی؟’
گفت: ‘من کنیز میرزا مست و خمار هستم’ .
پرسید: ‘او کجاست؟’
گفت: ‘همین‌جاست (اشاره به باغ بزرگى کرد) و دارد تهیه عروسى با دخترخاله‌اش را مى‌بیند’ .
مهرنگار پرسید: ‘براى کى این آب را مى‌بری؟’
گفت: ‘براى میرزا مست و خمار که مى‌خواهد دست و رویش را بشوید’ .
مهرنگار گفت: ‘دستت درد نکنه! این کوزه را بده به من یک خرده آب بخورم’ .
دده، کوزه را داد. مهرنگار هم فوراً انگشترى را که میرزا مست و خمار به او داده بود، از انگشتش درآورد در کوزه انداخت و بعد از آنکه کمى آب خورد کوزه را رد کرد.
دده به باغى برگشت و همین‌طور که کوزه را روى دست میرزا مست و خمار خالى کرد انگشتر افتاد توى مشت میرزا مست و خمار. درست نگاه کرد انگشتر خودش را شناخت. رو کرد به کنیزک و گفت: ‘این از کجا آمده؟’
کنیز گفت: ‘من نمى‌دانم اما یک دختر غریب کنار چشمه نشسته بود از این کوزه آب خورد’ .
میرزا مست و خمار شستش خبردار شد، آمد بیرون و بى‌بى مهرنگار را کنار چشمه‌ شناخت و گفت: ‘تو کجا اینجا کجا! مى‌دانى که تو زَهره شیر داری؟ چون به سرزمینى آمده‌اى که پر از غول و دیو است. مادر و پدر و هفت برادر و خاله‌ام دیو هستند و اگر تو را ببیند لقمه کوچک آنها مى‌شوی. حالا هر چه مى‌گویم گوش کن: اگر خاله‌ام بو ببرد که اینجا آمده‌اى تو را خواهد کشت. تنها کارى که از دستم برمى‌آید این است که بگویم یک کنیز تازه آورده‌ام’ .
صورت مهرنگار را سیاه کرد و یک وِرد خواند و فوت کرد به دختر، فوراً دختر سنجاق شد. سنجاق را زد به سینه‌اش، رفت به منزل. همه اهل منزل دورش را گرفتند که: ‘بوى آدمیزاد مى‌آید!’
میرزا مست و خمار گفت: ‘من یک کنیز براى عروس آورده‌ام، اگر قول مى‌دهید که آزارش ندهید به صورت اولش برمى‌گردانم’ .
همین که قول دادند و قسم خوردند دوباره وِردى خواند و دختر را به حال اول خودش برگشت. او را برد پیش مادر زنش و گفت: ‘خاله جان! من یک کنیز براى دختر شما آورده‌ام’ .
خاله‌اش فریاد زد: ‘اى حرامزاده! دختر من کنیز تازه نمى‌خواهد’ .
اما میرزا مست و خمار خواهش کرد دختر را نگهدار و او هم بالأخره پذیرفت. بعد یواشکى به مهرنگار گفت: ‘هر کارى که به تو مى‌دهد باید بى‌چون و چرا بکنی’ .
و یک چنگه از موى خودش را به او داد، گفت: ‘هر وقت گره به کارت افتاد یکى از این موها را آتش بزن’ .
روز بعد خاله یک جاروى مروارى به کنیز داد و گفت: ‘با این حیاط را جارو کن، اما واى به روزت اگر یکى از این مرواریدها بیفتد؟ پدرت را مى‌سورانم!’
مهرنگار جارو را گرفت و تا به زمین کشید همه مروارى‌ها پخش زمین شد. او هم یک مو آتش زد و فوراً میرزا مست و خمار حاضر شد. مروارى‌ها را دوباره به بند کشید و جارو زد، بعد جارو را به‌دست مهرنگار داد و گفت: ‘برو بده به خاله‌ام’ .
وقتى‌که جارو را پس داد خاله گفت: ‘جارو تمام شد؟’
گفت: ‘بله’ .
گفت: ‘این کار تو نیست، کار میرزا مست و خمار حرامزاده است!’
روز دیگر یک آبکش به مهرنگار داد و گفت: ‘با این آبکش برو زمین را آبپاشى کن’ .

مهرنگار هر چه کرد نتوانست. دوباره یک مو آتش زذ. میرزا مست و خمار آمد به جاى او آبپاشى کرد و گفت: ‘برو آبکش را به خاله‌ام پس بده’ .
وقتى‌که آبکش را به خاله پس داد پرسید: ‘خوب، آبپاشى تمام شد؟’
گفت: ‘بله’ .
گفت: ‘این کار تو نیست، کار میرزا مست و خمار حرامزاده است!’
روز سوم، خاله یک قوطى به‌دست مهرنگار داد و گفت: ‘این قوطى بزن و برقص است. مى‌روى فلان‌جا، این را مى‌دهى به برادر من، قوطى بگیر و بنشان را مى‌گیرى و مى‌آوری. اگر میان راه آخور اسب دیدى تویش یک خرده استخوان بریز و اگر یک سگِ بسته دیدى یک خرده کاه جلوش بریز و هر درى که مى‌بینى بسته است بگذار بسته بماند و از هر درى که باز است رد بشو و یک چاله سر راهت هست پُر از چرک و خون، به آنجا که رسیدى دماغت را بگیر و رد شو.
بى‌بى مهرنگار روانه شد. میان راه از کنجکاوى که داشت خواست توى قوطى را تماشا بکند، تا در قوطى را پس زد یک مرتبه یک دسته رقاص و ساززن از توى قوطى بیرون ریختند و شروع کردند به زدن و خواندن و رقصیدن. اینها آدم‌هاى کوچکى بودند و نمى‌توانست آنها را بگیرد و در قوطى بیندازد. فوراً یک مو آتش زد، میرزا مست و خمار آمد دوباره آدم‌ها را گرفت توى قوطى کرد و به او گفت: ‘هر چه خاله‌ام گفته باید وارونه‌اش را بکنی: کاه را توى آخور اسب بریز و استخوان‌‌ را جلو سگ بینداز؛ به هر درگاهى که مى‌رسى سلام مى‌کنى و همه درهاى بسته را باز مى‌کنى و درهاى باز را مى‌بندی. اگر این کار را نکنى کشته خواهى شد. وقتى سر چاله پر از چرک و خون رسیدى مى‌گوئی: ‘حیف که دستم بند است! دلم مى‌خواست انگشتم را توى این عسل مى‌زدم و کمى مى‌خوردم!’ قوطى بگیر و بنشان سر رَف است و رویش یک کاسه کاشى دمر کرده‌اند. تا قوطى بزن و برقص را دادى آن قوطى را از سر رَف بردار و بگریز و درش را هم باز نکن’ .
بى‌بى مهرنگار رفت و کاه توى آخور اسب ریخت و استخوان را جلوى سگ انداخت و درهاى بسته را باز کرد و درهاى باز را بست و وقتى‌که به چاله‌ى پر از چرک و خون رسید گفت: ‘افسوس که دستم بند است وگرنه دلم مى‌خواست انگشتم را توى این عسل مى‌زدم و مى‌خوردم!’ به هر درگاهى هم که رسید سلام کرد. بالأخره قوطى بزن و برقص را به صاحبش داد و جَلدى قوطى بگیر و بنشان را از زیر کاسه برداشت و پا گذاشت به فرار. هنوز چند قدمى نرفته بود که پشت سرش صدائى شنید: ‘درهاى باز، بگیریدش!’
درها گفتند: ‘چرا بگیریمش؟ شما ما را باز گذاشتید او ما را بست!’
بعد صدا گفت: ‘درهاى بسته، بگیریدش!’
درها گفتند: ‘چرا بگیریمش؟ شما ما را بسته گذاشته بودید، او ما را باز کرد!’
صدا گفت: ‘سگ، بگیرش!’
سگ گفت: ‘چرا بگیرمش؟ شما به من کاه مى‌دادید او به من استخوان داد!’
صدا گفت: ‘اسب، بگیرش!’
اسب گفت: ‘چرا بگیرمش؟ شما به من استخوان مى‌دادید او کاه در آخور من ریخت!’
بعد صدا آمد: ‘چرک و خون، بگیردش!’
چرک و خون گفت: ‘چرا بگیرمش! شما به ما چرک و خون مى‌گفتید او به ما عسل گفت!’
چه دردسرتان بدهم؟ بالأخره به سلامت جان در برد. وقتى‌که قوطى بگیر و بنشان را به خاله داد خاله از او پرسید: ‘قوطى بزن و برقص را رساندی؟’
مهرنگار گفت: ‘بله’ .
خاله فریاد زد: ‘این کار تو نیست، کارِ میرزا مست و خمار حرمزاده است!’
باری، روز عروسى رسید. همان شب خاله گفت: ‘باید به انگشت کنیزک شمع بزنیم تا جلو پاى عروس را روشن بکند’ .
و ده شمع به انگشتان بى‌بى مهرنگار روشن کردند.
در راه همین‌طور که جلو عروس و داماد مى‌رفت مى‌گفت: ‘میرزا مست و خمار! انگشت‌هایم مى‌سوزد’ .
و او جواب مى‌داد: ‘نه، مهرنگار این جگر من است که آتش گرفته!’
بالأخره به خانه رسیدند.
میرزا مست و خمار پنهانى به بى‌بى مهرنگار گفت: ‘امشب هواى خودت را داشته باش. به هر کس و به هر چیز توى خانه از موش و سگ و گربه و دیگ و بادیه و در و دیوار خوشرفتارى و خدانگهدارى بکن!’
نیمه‌هاى شب که شد میرزا خمار سر عروس را گرد تا گرد برید و گذاشت روى سینه‌اش. بعد با خودش یک نى و یک سوزن و کمى نمک و یک تکه کف دریا برداشت و بى‌بى مهرنگار را گذاشت روى شانه‌اش و هُردود کشید و در هوا بلند شد.
دست بر قضا مهرنگار یادش رفت با سنگِ نیم منى خدانگهدارى بکند. هنوز آنها دور نشده بودند که سنگ نیم منى جست و واجست کرد رفت سر بالین خاله فریاد کشید: ‘میرزا مست و خمار، سر دختر را برید و با بى‌بى مهرنگار گریخت!’
خاله و شوهر دنبال آنها تنوره کشیدند.
میرزا مست و خمار پشت سرش را نگاه کرد. دید چیزى نمانده که آنها را بگیرند و بکشند، دست کرد نى را انداخت و گفت: ‘به حق شاه مردان، به حق جم و سلمان! همچین که این نى به زمین مى‌افتد یک نیزارى بروید که نتوانند یک قدم جلوتر بگذارند!’
فوراً نیزار انبوهى شد که خاله و شوهرش به زحمت از آن مى‌گذشتند. اما همین که میرزا مست و خمار سرش را برگرداند دید چیزى نمانده که آنها را بگیرند، سوزن را انداخت و گفت: ‘به حق شاه مردان، به حق جم و سلمان! همچین که این سوزن به زمین مى‌افتد سوزن زارى بشود که نتوانند یک قدم جلوتر بگذارند!’
فوراً زمین سوزن‌زار شد. خاله و شوهرش به زحمت از آن مى‌گذشتند اما میرزا مست و خمار دید که از آن هم رد شدند. آن وقت نمک را ریخت و گفت: ‘به حق شاه مردان، به حق جم و سلمان! همچین که این نمک به زمین مى‌ریزد شوره‌زارى شود که نتواند یک قدم جلوتر بگذارند!’
زمین نمکزار شد و خاله و شوهرش با پاهاى خونین و مالین به زحمت روى نمک‌ها راه مى‌رفتند.
اما میرزا مست و خمار که به عقب نگاه کرد دید چیزى نمانده که به آنها برسند. کف دریا را درآورد و انداخت، گفت: ‘به حق شاه مردان، به حق جم و سلمان! همین‌طور که این کف دریا به زمین مى‌افتد دریائى بشود که نتوانند از آن یک قدم جلوتر بگذارند!’
فوراً دریاى بزرگى میان آنها شد که تکه کف دریا روى موج‌ها شناور بود.
خاله و شوهرش کنار دریا ایستادند چون که نمى‌توانستند از آن بگذرند. خاله به التماس و درخواست درآمد و گفت: ‘خواهرزاده جان! خواهرزاده جان! شما چطور از این دریا گذشتید؟ به ما بگو تا ما هم همان کار را بکنیم’ .
میرزا مست و خمار گفت: ‘ما هر دو پایمان را روى تخته سنگى که روى دریا مى‌بینى گذاشتیم و اینوَر آمدیم. شما هم پاى‌تان را روى تخته سنگ بگذارید و رد بشوید’ .
آنها هم پایشان را روى کف دریا که شناور بود گذاشتید و غرق شدند.
میرزا مست و خمار و بى‌بى مهرنگار هم به شهر خودشان رسیدند و شهر را هفت شب و هفت روز آئین بستند و عروسى کردند و با هم خوش و خرم بودند.
همان‌طور که آنها به مراد دلشان رسیدند، شما هم به مراد دلتان برسید!

داستان پادشاه

به این مطلب امتیاز دهید

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا