جملات جالب و زیبا

ناب ترین شعرهای عاشقانه کوتاه

شعر عاشقانه کوتاه

گل خندان که نخندد چه کند؟ در کوزه همان تراوود که در اوست ، یا این نیز بگذرد! این اشعار زیبا پر از حرف های نگفته است ، میشه این جملات کوتاه رو استفاده کرد و کلی ناگفته ی دل را بیان کرد ، کلی نا گفته ی دل  را بیان کرد و احساس واقعی خود را از چیزی که دریافت میکنی گفت ، ببینید چه نعمتی است این شعر ، با این کار هم به کسی سردرد نمیدهی و مهمتر از همه حرف های تو با دیگران یک جا تمام میشود … امیدوارم شما نیز با فرستادن و نوشتن و حفظ بودن شعرهای عاشقانه عشق و احساس خود را به راحتی به مخاطب خاص خود انتقال بدید، میدونید که نظرات شما برای ما خیلی با ارزش و اهمیت داره … امیدوارم با دادن پیشنهادان و انتقادات خود ما را خوشحال کنید.

شعر عاشقانه نو

 

صبح بخیر عاشقانه

ما مست،
چو چشمان تو
هشیار ندیدیم…

آگاه قاجار

وفا نگر که دلم پای‌بست توست هنوز…

هوشنگ ابتهاج


به قدر پایه‌ے دار است اوج معراجم
اگرچه خلق گمان می‌ڪنند حلاجم

به ذره ذره‌ے این ساعت شنے بنگر
ببین چگونه زمان می‌برد به تاراجم

دلم بیاد ڪسے می‌تپد بیا اے دوست!
بےا ڪه من به تو بیش از همیشه محتاجم

بیا ڪه دست بشویم ز پادشاهے خویش
بیا ڪه ملعبه‌ے ڪودڪان شود تاجم

امیدوار چونان قایقے در این توفان
به شوق غرق شدن رهسپار امواجم

فاضل نظرے

اساطیری ترین زیبای تاریخ است چشمانت

که افتادند پای تو فرعون ها نجاشی ها

اگر چه گوشه گیر چشمهایت را نمی بینی

ولی زیباتر از متنند گاهی این حواشی ها

بیرون نشود عشقِ توام تا ابد از دل…

سعدی

رنگی کنار شب بی‌حرف مُرده است…

سهراب سپهری

سخت میخواهم که در آغوش تنگ آرم تو را

هرچقدر افشرده ای دل را، بیفشارم تو را …

چقدر طعنه شنیدیم از در و دیوار

که پرده پاره شد و گوش پنجره کر شد

لیلا میرزایی

شعر عاشقانه کوتاه

 

گُفت
احوالِ دلَت چیست ؟
به ایشان گُفتم…

مَن
به تنهاییِ خود
عادتِ خوبی دارَم…

شب بخیر عاشقانه

دلم خزانه‌ٔ غم‌هاست ، تا نفس باقی‌ست…

طالب آملی

بغلم کن که هوا سردتر از این نشود
زندگی خوب شود باد خبرچین نشود

بی هوا بوسه بزن عشق دو چندان بشود
بوسه آنگاه قشنگ است که تمرین نشود

شعر عاشقانه شاد

شعر عاشقانه مولانا

أنا مش عایز أرد علیکی الجرح بجرح

من نمی‌خوام زخم زدنت رو مثل خودت جواب بدم

من آن درخت غریبم که یک جوانه ندارم…

مهدی سهیلی

عجب ، که این همه بگذشت و عبرتی نگرفتم…!

اوحدی

محکم بغلم کن که دلم سخت گرفته ست

نگذار که این کوه به یکبار بریزد

شهرام میرزایی

ما را گلی از روی تو چیدن نگذارند
چیدن چه خیالیست که دیدن نگذارند

صد شربت شیرین ز لبت خسته دلان‌را
نزدیک لب آرند و چشیدن نگذارند

به هم الفتی گرفتیم،ولی رمیدی از ما

رهی معیری

شعر عاشقانه حافظ

خداوندی چنین بخشنده داریم
که با چندین گنه امیدواریم

که بگشاید دری کایزد ببندد
بیا تا هم بدین درگه بزاریم

سازکن ساز غم امشب که سراپا همه گوشم …

سیمین بهبهانى

گفتم شنود مژده دشنام تو گوشم
آن نیز شنیدم که شنیدن نگذارند

زلف تو چه امکان کشیدن که رقیبان
سر در قدمت نیز کشیدن نگذارند

آه تیری‌است
که دائم به کمان است مرا…

صائب

بی تعلق گذر از عالم وجاویدان باش

صائب

خدایا گر بخوانی ور برانی
جز انعامت دری دیگر نداریم

سرافرازیم اگر بر بنده بخشی
وگرنه از گنه سر برنیاریم

ز مشتی خاک ما را آفریدی
چگونه شکر این نعمت گزاری


بی‌عشق نشاط و طرب افزون نشود
بی‌عشق وجود خوب و موزون نشود

صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بی‌جنبش عشق در مڪنون نشود

مولوے

دل شد ز تو صد پاره و فریاد که این قوم
نعره زدن و جامه دریدن نگذارند

مگریز کمال از سر زلفش که درین دام
مرغی که در افتاد؛ پریدن نگذارند

می‌کند طفل زبان باز به «بابا» اوّل

یعنی از هرچه توان گفت مقدّم پدر است

گرمای تنت ، پخته کند خامیِ من را

بی‌تجربه‌ام ، میوه‌ی کالم ؛ بغلم کن …

لبم ز خنده و چشمم زِ گریه ترسیده‌ست

به اشکِ بی اثرِ خویش بس که خندیدم…

بگو به کودک و دیوانه که قدر خود دانید

که از جهان شما خوبتر جهانی نیست

گاهی به نگاهی شده یک پنجره وا کن

این عاشق پابند خیابان شده‌ات را

گفته بودم می روی، دیدی عزیزم آخرش

سهم ما از عشق هم شد قسمت زجرآورش

حال من بعد از تو مثل دانش آموزیست که

خسته از تکلیف شب خوابیده روی دفترش

نظر خدای بینان طلب هوا نباشد
سفر نیازمندان قدم خطا نباشد

همه وقت عارفان را نظرست و عامیان را
نظری معاف دارند و دوم روا نباشد

اگرت سعادتی هست که زنده دل بمیری
به حیاتی اوفتادی که دگر فنا نباشد

به کسی نگر که ظلمت بزداید از وجودت
نه کسی نعوذبالله که در او صفا نباشد

تو خود از کدام شهری که ز دوستان نپرسی
مگر اندر آن ولایت که تویی وفا نباشد

اگر اهل معرفت را چو نی استخوان بسنبی
چو دفش به هیچ سختی خبر از قفا نباشد

اگرم تو خون بریزی به قیامتت نگیرم
که میان دوستان این همه ماجرا نباشد

سعدی

آتش باشی
برای تو هیزم می‌شوم!
دریا بروی
پارو!!
تو همیشه درست پنداشته‌ای؛

“دل من”
شبیه تکه سنگی است
که می‌خواهم
تو با همه خستگی‌هایت
یک لحظه…
به من تکیه کنی!

شعر های عاشقانه مولانا

به این مطلب امتیاز دهید

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا