دو داستان کوتاه حسنکچل | حاکم و آسیابان
برایتان دو داستان کوتاه و زیبا قرار داده ایم این داستان ها بیشتر برای کودکان بین ۵ تا ۱۲ ساله خوب است می توانید شبها برایشان بخوانید داستان صمد و دختر پادشاه را هم بخوانید
داستان حاکم و آسیابان
حاکمى بود. او براى اینکه صاحب فرزندى شود، سه زن گرفت. زن اولى ادعا داشت که مىتواند قالىاى ببافد که
تمام مردم شهر بتوانند روى آن بنشینند. زن دوم ادعا داشت که مىتواند در پوست تخممرغ غذائى بپزد که همهٔ مردم را سیر کند. زن سوم ادعائى نداشت گفت: در کارها کمکتان مىکنم. حاکم روزى جشنى گرفت و خواست تا هنر زنهاى خود ار آزمایش کند. همه مردم جمع شدند. ادعاى زن اول و دوم دروغ از کار درآمد.
چند سال گذشت، تا اینکه زن سوم حامله شد، زنهاى دیگر فهمیدند و نقشهاى کشیدند. زن سوم دو پسر زائید، اما قبل از اینکه به هوش بیاید. دو زن دیگر بچهها را برداشتند و بهجاى آنها دو تولهسگ گذاشتند. نوزادها را در صندوقچهاى گذاشتند و آنرا به رودخانه انداختند. به حاکم خبر دادند که زن تو دو تا تولهسگ زائیده. حاکم غضبناک شد و دستور داد زن و تولهسگها را از قصر بیرون کنند. زن تولهسگها را توى کیسه انداخت و به غارى پناه برد. آسیابانى صندوقچه را که بچهها توى آن بودند، از آب گرفت و از دیدن بچهها خوشحال شد، چراکه فرزندى نداشت. سالها گذشت و بچهها به سن نوجوانى رسیدند. روزى به شکار رفتند، در جنگل با حاکم روبهرو شدند. حاکم پرسید چه کسى سوارکارى به شما یاد داده است. گفتند: پدرمان، اسیابان پیر. حاکم، شب را در منزل آسیابان مهمان شد. آنها نمىدانستند که او حاکم شهر است. آسیابان در صحبتهاى خود گفت که چطور این دو نوجوان را هنگامىکه نوزاد بودهاند در صندوقچهاى روى آب پیدا کرده است.
حاکم پرسید: آن صندوقچه را هنوز دارید؟ آسیابان رفت و صندوقچه را آورد. حاکم فهمید این همان صندوقچهاى است که چند سال پیش گم کرده بوده است. گفت: این دو نوجوان فرزندان من هستند. این بلا را زن اول و دومم بر سر ما آوردند. حاکم خود را به آنها شناساند. بعد بچهها و آسیابان و زن او را برداشت و به عمارت خود برد. و دستور داد بگردند و مادر بچهها را پیدا کنند. زن اول و دوم را هم به صُلابه کشید. بعد از هفتهها جستجو زن را یافتند و به عمارت آوردند.
داستان کوتاه حسن کچل
یکى بود یکى نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود. پیرزنى بود که یک پسر داشت. پسر این پیرزن کچل بود، یعنى مو نداشت. سر او مثل آینه صاف بود. براى همین او را حسن کچل صدا مىکردند.حسنکچل خیلى تنبل بود از بح تا شب کنار تنور دراز مىکشید و هیچ کارى نمىکرد فقط مىخورد و مىخوابید. پیرزن که همه به او ‘بىبی’ مىگفتند، مجبور بود روزها توى خانهٔ این و آن کار کند، ظرف بشوید رخت بشوید، غذا بپزد، قالى ببافد، جارو کند، پارو کند، نخ بریسد و… تا لقمهاى نان به دست بیاورد و توى شکم حسن بریزد، اما شکم حسن که به این سادگى پر نمىشد!
هى مىخورد و فریاد مىکشید: ‘بىبی! من گشنمه، غذام کمه، غذا مىخوام یه عالمه’روزها پشت سر هم مىگذشتند. حسنکچل هم هى مىخورد و مىخوابید و روز به روز چاقتر مىشد اما بىبى بیچاره هى غصه مىخورد و روز به روز لاغرتر مىشد. تا اینکه یک روز همسایهها دور او را گرفتند و پرسیدند: چه شده بىبی؟ دارى ذرهذره آب مىشوی، باریکتر از طناب مىشوی. اگر غم دارى بگو چیزى کم دارى بگو.بىبى که اشک توى چشمهاى او جمع شده بود، سر دردِدل او باز شد و غصههاى خود را بیرون ریخت.
زنهاى همسایه گفتند: این که غصه ندارد، هر کارى یک راهى دارد. باید حسن را واردار به کار کنی. باید او را از خانه بیرون کنی، روانهٔ کوچه و بازار کنی. مرد باید کار کند، دنبال روزى برود. خانه نشستن که براى مرد کار نمىشود.بىبى پرسید: چطوری؟ چهجوری؟ اینکار خیلى سخت است.
مشغول گرفتن گنجشک از روى درخت است!زنهاى همسایه گفتند: چى مىگوئى بىبی؟ اصلاً هم سخت نیست. خیلى هم راحت است. فقط باید هرچه ما گفتیم، گوش کنى شاد باشى و غم را فراموش کنی!آنها به بىبى گفتند: که چهکارى بکند و چه کارى نکند. بىبى هم خیلى خوشحال شد. از آنها تشکر کرد. بعد رفت بازار و یک پاکت سیب سرخ و درشت خرید و به خانه آورد. سیبها را یکىیکى توى اتاق چید. یکى را اینور گذاشت، یکى را آنور. یکى را وسط اتاق، یکى را جلو در، یکى را توى حیاط گذاشت، یکى را کنار باغچه، یکى را جلو در حیاط گذاشت و یکى را هم توى کوچه، بعد خودش گوشهاى پنهان شد.حسنکچل مثل همیشه کنار تنور خوابیده بود. خورشید بالا آمده بود و روى حسن تابیده بود. اما حسنکچل عین خیالش نبود.
خوابیده بود و خواب مىدید، خواب مرغ و چلوکباب مىدید!بعد از مدتى حسنکچل از خواب بیدار شد. چشمهاى خود را یواشیواش باز کرد. این طرف و آن طرف را نگاه مىکرد تا چشم او به سیبها افتاد. آب از دهان او راه افتاد. فریاد زد: بىبی! من سیب مىخواهم. بیا به من سیب بده!این را گفت، اما جوابى نشنید، با خودش گفت: حتماً دوباره رفته خانهٔ همسایه کار کند، بهتر است بخوابم تا برگردد. بعد چشمهاى خود را بست و خوابید. خواب یک باغ بزرگ پر از سیب را دید. سیبهاى سرخ و آبدار از روى درختها پائین مىافتاد و به صف مىشدند.
بعد یکىیکى به نوبت، توى دهان او مىرفتند. حسنکچل مىخورد و سیر نمىشد.یک ساعت گذشت، دو ساعت گذشت، اما بىبى برنگشت. حسنکچل که شکم او به قار و قور افتاده بود از خواب بیدار شد و دوباره بىبى را صدا کرد: بىبى جان کجائی؟ پس چرا نمىآئی؟اما باز هم از بىبى خبرى نشد. حسنکچل طاقتش طاق شده بود. تمام تن او از ناراحتى داغ شده بود. با تنبلى دست خود را دراز کرد و یکى از سیبها را برداشت و توى دهن خود گذاشت. دید خیلى خوشمزه است. بعد با هر زحمتى بود از جاى خود بلند شد و سیبها را یکىیکى برداشت و توى پیراهن خود گذاشت. تا اینکه به کوچه رسید. سرخترین و درشتترین سیب، توى کوچه بود. حسنکچل هن و هنکنان و نفسنفسزنان به طرف سیب رفت تا پاى او به کوچه رسید. بىبى در را بست.
رنگ از روى حسن پرید. با عجله برگشت و فریاد کشید: بىبى جانم! مهربانم! بىبى قشنگم! زیر و زرنگم! در را باز کن. من مىترسم. دارم مثل بید مىلرزم.اما هرچه حسن گریه و زارى کرد، فایدهاى نداشت. بىبى گفت: تا کى مىخواهى کنار تنور دراز بکشی؟ برو مثل بقیه کار کن، پولى براى خودت دست و پا کن. توى خانه نشستن که براى مرد کار نمىشود. هرکسى باید بهدنبال روزى خودش برود.حسنکچل از روى ناچارى راه افتاد.
رفت و رفت تا رسید به دکان بقالى پرسید: آقا بقال شاگرد نمىخوای؟بقال نگاهى به سر تا پاى حسن کرد و گفت: پسرجان! چهکار بلدی؟ حسن گفت: هیچکار! بقال پرسید: اسمت چیه کاکلزری؟! حسن گفت: حسن، بقال خندید و گفت: گلپسر، قندعسل، کاکل به سر، حسنکچل! تا حاله چهکار مىکردی؟ مگس شکار مىکردی؟!حسن که خیلى ساده بود جواب داد: نه… مگس شکار نمىکردم. تو خانه مىخوردم و مىخوابیدم. بقال دوباره خندید و گفت: نه پسرجان! آدم تنبل به درد ما نمىخورد.حسنکچل به دکان کفاش و بزّاز هم که رفت، همین جواب را شنید. تا اینکه به دکان قصابى رسید. سلام کرد و پرسید: آقا قصاب! شاگرد نمیظخواهی؟ قصاب نگاهى به سر تا پاى حسن انداخت و گفت: چهکار بلدی؟ حسن گفت: هیچکار! قصاب پرسید اسمت چیه؟ حسن جواب داد: حسنکچل.قصاب که مرد مهربانى بود، گفت: نه، تو حسنکچل نیستی. حسن هستى از امروز هم شاگرد منی.حسنکچل خوشحال شد. فورى دست بهکار شد. تا غروب آفتاب کار کرد.
هوا داشت تاریک مىشد. شب داشت نزدیک مىشد. قصاب یک سکه و کمى گوشت داد به حسن و گفت: این مزد امروزت. اگر دوست داشتى باز هم اینجا کار کنی، فردا صبح یک خرده زودتر بیا. حسن گفت: چشم!بعد به طرف خانه راه افتاد. همانطور که مىرفت، به پیرمرد فقیرى رسید. حسنکچل که خیلى مهربان بود. سکه را به پیرمرد داد و دوباره راه افتاد، اما هنوز چند قدمى نرفته بود که کلاغى از راه رسید و توى یک چشم بههم زدن، گوشت را قاپید و فرار کرد. حسنکچل که خیلى عصبانى شده بود، دنبال او دوید. کلاغ پرید.
حسن دوید، اما به کلاغ نرسید خیلى غمگین شد. رفت و رفت تا دوباره به همان پیرمرد فقیر رسید. پیرمرد پرسید: چى شده حسن؟… چرا غمگینى دوست مهربان من؟حسنکچل تمام ماجرا را براى او تعریف کرد. پیرمرد دستب به سر حسن کشید و گفت: غصه نخور پسرم! خدا بزرگ است. آنوقت از توى توبره خود دیگچهاى درآورد و گفت: این دیگچه خیلى خوبى است. هر غذائى را که بخواهی، فورى برایت آماده مىکند. فقط کافى است هروقت گرسنه شدى با کفگیر به ته آن بزنى و بگوئى پلو مىخوام، مرغ مىخوام.
کباب مىخوام. قیمهٔ بادمجان مىخوام، برهٔ بریان مىخوام. بعد دیگچه را به حسن داد و گفت: هروقت هم به کمک من احتیاج داشتی، یا با من کارى داشتی، بیا اینجا.حسنکچل از پیرمرد تشکر کرد. دیگچه را برداشت، روى سر خود گذاشت و راه افتاد. هوا حسابى تاریک شده بود که به خانه رسید. در زد.
بىبى از پشت در پرسید: کیه؟ حسن جواب داد: بىبى جون منم حسن، حسنکچل… خستهام با دست پر برگشتهام.بىبى خیلى خوشحال شد. در را باز کرد. سر حسن را روى سینه خود گذاشت و مثل بچهاى نازش کرد.حسن دیگچه را نشان بىبى داد و گفت: ببین چه دیگچهٔ خوبى برایت آوردهام. این یک دیگچهٔ معمولى نیست. یک دیگچهٔ جادوئى است.آنوقت با کفگیر به ته دیگچه زد و خواند: چلو مىخوام، پلو مىخوام، مرغ مىخوام، کباب مىخوام، قیمه بادمجان مىخوام. برّهٔ بریان مىخوام!ناگهان دیگچه پر از غذا شد. بىبى و حسن با خوشحالى مشغول خوردن شدند. هرچه مىخوردند سیر نمىشدند.
بىبى یکهو از خوردن دست کشید. حسن پرسید: چى شده بىبی؟ چرا نمىخوری؟بىبى که مثل حسن مهربان بود، اهى کشید و گفت: کاش همسایهها هم مىتوانستن از این غذا بخورند.حسن فکرى کرد و گفت: اینکه غصه نداره هر کارى راهى داره فردا به همسایهها بگو ناهار بیایند اینجا.